نازنیننازنین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

نازنین جون

اولین افطار

امشب مامانی میخواد افطار کوکو سبزی درست کنه اش رشته  هم داریم   شاید اگه بابایی شیر بخره فرنی هم درست کنه روشم چیزای خوشگل بکشه تزیین کنه بعد عکس بگیریم عکسشو بزاریم....   حالا همینا دیگه ..مامانیم اصلا تشنه اش نشده ..هوا امروز خیلی خوبه اینجا همش باد میزنه اخ جون افطار ...بازم مامانی  سفره پهن میکنه منم کمکش میکنه بعدشم همه چیو میریزم بهم   وای یادش بخیر پارسال اخ اخ اصلا نمیزاشتم چیزی بخورن که هیجان زده میشدم از این ور سفره به اون ور سفره  میدوییدم همه چیو داغون میکردم   تازه بعضی وقتام مامانی میزاشتم تو "رو روا کم "منم اعتراض میکردم سرمو کلاه میزاشتن اما سرم کلاه...
31 تير 1391

اخرین دندون از دندونای جلوم بالاخره نیش زد

جونم واستون بگه .. روزی بود و روزگاری بود نازنینی بود و قصه ای بود دندون دراوردنش ..القصه چند وقتی بود همش دستش تو دهنش بود و انگاری یه دندون میخواست بدوهه و بیاد بیرون ..اما نمیومد ...بعدش مامانش که بهش میگفت دهنتو باز کن   ببینم دهنشو باز میکرد...آ..میکرد جای دندونی که درد میکرد نشون میداد ..القصه بالاخره دندون این جیگر به نام نازنین انگاری دیروز یا پریروز زد بیرون ..مامانیش دید بهش گفت :مبارکت باشه دختر گلم دندون جدیدت مبارک بعد گفت بابایی نازنین دندونش دراومده ...قصمون تموم شد ...   ...
31 تير 1391

حرفایی که یادگرفتم

ا ی یا ..بعضی وقتام بیا مثل الان... مامان...تبدیل شد به ماما ...یه مدتم می می وقتی صبحها بیدار میشدم الان شده ما...فقط ما.. بابا...اونم واسه راحتیم میگم با .....فقط با....با ..با.. دوو. ...وقتی مامانی میگه چند تا دوسش دارم میگم دو تا ..یعنی همه رو دو تا میگم دوسشون دارم دیگه مامانی میگه تنبلم تو حرف زدن با اینکه هوشم بدک نیست اما نمیدونه چرا تو حرف تنبلم  یادش بیاد مامانی میاد باز مینویسه ...
31 تير 1391

ماه رمضون شروع شده

خب ماه رمضونم دیگه اومد  فکر میکنین من کمتر شیطونی کنم؟  بعید میدونم امروز ساعت 10 بیدار شدم اینقدر شیزونی میکنم ...البته دختر خوبی هستم خب حوصلم سر میره تقصیره خود مامان جونیمه کوچولو که بودم همش باهام بازی میکرد منم دوست دارم همش دیگه باهام بازی کنه خب دوسش دارم دیروز مامانیم تو حیاط خلوتمون داشت غوره دونه میکرد یکم گرفته بودا ..بابایی صندلی گذاشته بود پشت در من نرم اونجا شیر اب باز بود درو باز کرده بودم پامو گذاشته بودم لای در هی میگفتم ما..... ما ....ای یا...ما ..ای یا...ای یا دستمو از لای در برده بودم اونور هی میگفتم ..ای یا  ..ای یا ..مامانمم که میگفت قربون تو برم جیگر من بیدار شدی؟ ...این بود قصه دیروزمون میخواست...
31 تير 1391

کارای جدیدی که یاد گرفتم

 1 _دیروز جمعه تو حیاط خلوتمون ..مامانیم اومد دید  من پرنسس کوچولوش دمپایی گرفتم دستم دنبال یه چیزیم حتما مورچه بود اخی  میخواستم بکشمش اخه نمیدونم که فکر کردم حتما حشره  اذیت کنیه ..همه کارارو زود یاد میگیرم خب..بچه ام دیگه..مامانیم نیگام میکرد میخندید اخه مامانیم اونجا جز یه موچه کوچولو هیچی ندید 2 _دیروز مامان جونیم دید وقتی سرفه میکنم نه اینکه هروقت سرفه میکنم مامانی یا بابایی میزنن پشتم هی خودم سرفه میکنم هی میزنم با دست چپم به پوشکم اینقدر خنده داره همش همین کارو میکنم 2 روزه خنده داره نه؟ 3 _چند وقتم هست همش تو دفترای مامانیم نقاشی میکشم هیچ چیزی هم بهم حال نمیده جز خودکار . .نه مداد شمعی ن...
30 تير 1391

خواب مامان جونم

سلام دیشب مامانیم خواب دیده بابایی موهامو کوتاه کرده خودشها ...یه عالمه گریه کرده مامانیم عجب مامانیی دارم .. .دلش میخواد موهام بلند باشه ... مامانی میگه گریه تو خواب خوشحالیه ...تازه خواب دیده دیشب مکه  رفته ... چه خوابایی میبینه مامانیم .. ...
10 تير 1391

صبونه تو امیریه ..

امروز کله صبح بابایی بیدارمون کرد رفتیم امیریه صبونه خوردیم جاتون خالی کله پاچه خوردیم البته دستپخت مامانیم بودا منم یکمی خوردم از مغزش اینا جاتون خالی منم کلی بازی کردم ..با دوچرخم که تازه بابایی واسم خریده اینقد خوش گذشت الانم از خستگی خوابیدم ..... عکسم گرفتیم اما بلوتسش باز مامان جون کار نمیکنه حالا میزاریم عکساشو واستون ...
9 تير 1391

به افتخار دوستم ایلیا جون..بزرگ مرد کوچک

سلام خوشحالیم ایلیا جون که برگشتی پیشمون دلمون برات تنگ شده بود به افتخار ایلیاجون و مامان جونش خوشحالیم که هستین هوراااااااااا         دوست داریم دوست گلم...دلمون براتون خیلی تنگ شده بود ...
7 تير 1391
1